جایی مابین مرز خیال و باز هم خیال
واقعیتی است خیالی
.
شاید دیروز کودکانه از پرچین دنیا می پریدم
و از باغ همسایه سیبی می چیدم
اما اگر خودم نبودم
خودم بودم بی کم و بیش
که از پرچین هیچ دنیایی بالا نرفتم
و زنگی را بی اجازه به صدا نیاوردم
و هرگز سیبی نخوردم
سیب ها سهم آدمها بود
و من سیاره نشینی تنها در برزخ خیال بودم
سهم من نه سیب بود و نه گندم
سیب را آدم خورد و گندم را حوا
من غم را از سفره هبوط برداشتم
و همان دم دیدم که پدرم آدم لبی گزید
و حوایی نگرانم شد
من غم خوردم و نه هابیل گشتم و نه قابیل
سهم من همین آوارگی باغهای خیال است و بس
.
اینحا کماکان چراغی از محبت بیادت روشن است.
خیال ,سیبی ,باغ ,پرچین ,آدم ,غم ,و نه ,از پرچین ,همان دم ,برداشتم و همان ,هبوط برداشتم و
درباره این سایت